بیهوده بود حافظ و عطار میشدم
باید غزلسُرای تو دلدار میشدم
هر روز فکر میکنم ای کاش بودی و
این صبح با سلام تو بیدار میشدم
شب پای ناز و غمزهی تو پیر میشدم
با بامداد چشم تو بیمار میشدم
تا دست روی این دلِ خون میگذاشتی
با سِحر دستهای تو تیمار میشدم
جبراً شهید عشوهی تو میشدم ولی
در طرز انتقامم، مختار میشدم:
با شرم اگر به گونهی من بوسه میزدی
صد بوسه از لب تو طلبکار میشدم!
غرق غرور میشدم از بودن تو و
در ترسِ رفتن تو گرفتار میشدم...
لعنت به باز بودن پایان قصه... کاش
از آخر خیال خبردار میشدم
مرد درد...
برچسب : نویسنده : marde-dardo بازدید : 25