گاهی حلول روح بهارم من، در دشتهای مشرق ربّانیگاهی تلاقی تن پاییزم با رعشههای نشئهی شیطانی...هم بتشکنشعارم و میپاشم بازار گرم معبدیان از همهم سامریصفت پی گوساله، در گوشههای کشتی طوفانی...دیگر نخواه روح عقیم من، شعر تَر و ترانهی تُرد آرَددیگر فرشته زاده نخواهد شد در جنگل سیاه زمستانیاین؟... شعر نیست، درد دلی با «تو»ست، در لحظهی تراکم تنهاییاین لحظهای که نزد منِ تنها، تنها تویی، تویی، تو که میمانیامشب که با تو حرف زدم ای «درد»، دارم دوباره میشکفم... گوییامشب حلول روح بهارم باز در دشتهای مشرق ربانی,حلول البطالة,حلول,حلول لعبة عصف ذهني,حلول اربع الصور,حلول الروح القدس,حلول وصلة,حلول للامساك,حلول بكالوريا 2016,حلول التغذية,حلول لعبة كلمة السر ...ادامه مطلب